کنج اطاق نشسته ام ، دلم تنگ است .
نمی دانم اندوهی که بر دلم سایه افکنده است از چه جنسیست که بزرگترین اندوه ها در برابر آن احساس حقارت می کنند ، جنسش هرچه باشد بی ارتباط با غم فراق و دوری معشوق نیست ، بیچاره دلم غم عشقی کشیده که مپرس . حیرانم حتی نمی دانم روزی که دلدار می آید این دل هست یا نیست؟با اوست یا با عدوست؟
بغض گلویم را گرفته ، زبان در دهانم نمی چرخد انگار سالها کسی را صدا زده اما همنوز کسی همسخنش نگشته .
نمی دانم گوشهایم سنگین شده اند یا نمی خواهند صدایی جز صدای دلربای یار را بشنوند .
بیچاره چشمانم ، یاد چشمانم چشمانم را تر می کند . راستش سخت است همه را دیدن او را ندیدن . . .
دست هایم نمی توانندقلم را بگیرند . دستانی که به امید فشردن دستان گرم معشوق مدتها رو به آسمان آمدنش را گدایی کرده اند حق دارند بی رمق باشند .
اما احساس می کنم پاهایم هنوز خسته نشده اند و همچنان می خواهند به جمکران بروند .
آغوشم که گرم گرم بود آنقدر سرد شده که انگار نه انگار یکبار معشوق را در خواب . . .
مولای من قلبم هم شکسته . اشک مرا امان نمی دهد ، دلم شاکی شده که غم عشقم به که می گویی؟
مهدی جان مخاطب من رو سیاه ،شمایید . 40 صباح عهد خواندم تورا ندیدم ، بقیع آمدم تور اندیدم. وعده ی دیدار داده ای دانم خلف وعده نمی کنی ، هنوز کنج اطاق به دیوار تکیه داده ام.منتظر یک نگاه توام جانم به قربانت .
|